من از سوی آن کودکی مینویسم که می خواهد در این جامعه بزرگ شود ، تحصیل کند ، کار کند و ابراز وجود کند
من از سوی کسانی مینویسم که سالهاست از عمرشان می گذرد ولی دریغ از یک رو آزادی اندیشه ، دریغ از یک روز خوشی و دریغ ا زیک روز ...........
از وقتی یادمان می آید می گفتند فلان حرف را نزنید ، خدا بدش می آید ، چرا پایت را جلوی سفره دراز می کنی ؟ خدا بدش می آید ،
امام اولت علی ، دوم حسن ، سوم حسین و ...... اینان امامان تو هستند باید به آنها احترام بگذاری ، حق هیچگونه انتقادی ، شوخی و یا خدایی ناکرده توهینی نداری، باید آنها را بپذیری در غیر اینصورت تو کافری ( خدا بدش می آید ) . آخر چرا خدا باید بدش بیاد ، آخر مگر این همان خدایی نیست که ما را آفریده و نعمتهای فراوانی به ما داده است ، پس چرا باید از هر گونه انتقادی از سوی بنده اش ناراحت شود ( خدا بدش می آید ) . آری این جامعه ماست که از کودکی اجازه شناخت را به ما نمی دهد ، به ذهن ما رخنه میکنند و به ما اجازه رشد عقلانی را نمی دهند ، اجازه نمی دهند که ما بزرگ شویم و فکر کنیم ، بزور همه چیز را به خورمان میدهند ، میدانید چرا آقایان می خواهند ما به رشد عقلانی نرسیم ؟ چون اگر برسیم ، دیگر نمی توانند با استفاده از مسائلی که بزور به خوردمان داده اند به ما حکومت کنند و آن موقع است که تاج و تخت پادشاهی که پشت اسلامشان پنهان کرده اند سرنگون می شود و دیگر هیچ جایگاهی نخواهند داشت . این چنین است که آقایان از اعتقاداتمان سوء استفاده می کنند ، رأیمان را می دزدند ، روشنفکرانمان را به زنجیر می کشند و اعتقاداتمان را چماق می کنند و به جانمان می افتند و به اسم دفاع از اسلام به جان و مال و ناموس مردم تجاوز می کنند . نظامی که دم از اسلام میزد براحتی اسلام را زیر پای خود لگد کرد و این چنین است که بعد از 30 سال چهره واقعی خود را که پشت اسلام پنهان کرده بود نشان می دهد .
آقایان فکر می کنند با دستگیری سران اصلاحات و امثال نوری زادها راهی به پیش می برند ولی نمی دانند که این کارشان باعث می شود صدها نوری زاد دیگر از دل این جامعه بوجود آید .
نویسنده : مرد سبز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر